صبحِ در تعلیق
در طریقت زحمت بسیارها باید کشید
تا تقرب منت جانِ بلا باید کشید
یارِ ما بد نیست از ما یک ملاقاتی کند
گه کریمان را به بالین گدا باید کشید
در مسیر دلبر ما چشم پاکی واجب است
گر نظر خورد انتقامش را ز ما باید کشید
نیست توجیه قبولی دیدگان خشک را
از میان چاه گاهی آب را باید کشید
الدوا عندالخدا و اشفا عند الخدا
بهر درمان یافتن دست از دوا باید کشید
حال که همه چیز در ظاهر خوب است، میگویم ظاهر چون چشمان ما تنها ظواهر را میبیند
میگفتم : حالا که همه چیز خوب است نمیدانم چرا کمتر بهانه برای نوشتن دارم!
این البته برای من خوب است ... با دختری آشنا شده ام که انگار کمی حال مرا بهتر کرده است
او هم از قبیله غریبان و عشیره شب زدگان است
اما عاشقش نیستم . او را نمیدانم! اما من نیستم . این را به او هم گفته ام
نمیخواهم که مسبب حال خوب من بشود و من سبب حال بد او
خدا کند که اگر پایان تلخی برای او دارد این رابطه همینجا تمام شود
من به فکر خود هستم ، من همیشه محاسبه گر خوبی بودم ، میدانم که تنها نمیمانم و خدا با ماست
راستی بدبختی سبب ساز نزدیکی به خداست و خوشبختی بلعکس آن؟
من فکر نمیکنم ... در هر دوی این شرایط میتوان به خدا نزدیک بود و شاید در شرایط خوشبختی
حفظ آن مشکل تر باشد.
دوست دارم که این خرداد خیلی زودتر از همیشه تموم بشه! فکر میکنم تکلیف خیلی چیزها روشن میشه
امتحانات هم که شده است قوز بالای قوز!
آقای تاپاله هر روز از خوش شانسی هایش میگوید، برای خودش هم صلوات میفرستد که چشم مخورد!
چه بگویم امیدوارم خوش باشد
اما من یکی حوصله پز دادن ها و خود بزرگ بینی های احمقانه اش را ندارم.
امشب آقای تاپاله به دیدنم آمده بود ، مثل همیشه اخبار خوشبتی اش را برایم بازگو میکرد ، و عکس ها و مدرک
ها رو میکرد ...! در میانه صحبت هایش گفتم باید بروم به خانه ! مهمان های عزیزی داریم که شاید بروند
گفت خودت را با چه چیزهایی سرگرم میکنی! جوابش را ندادم
پایین در ماشینش منتظرم ماند ، وقتی برگشتم گفتم از من به تو یک نصیحت اولویت خانواده ات باشند
بعد این فاحشگانی که به داشتنشان افتخار میکنی...اینها امروز هستند و فردا نیستند...
مثل همیشه پوزخندی زد
(این را گفتم اما در دل باور نداشتم، شاید من نیز در حسرت بودن با این فاحشگان زیبا روی هستم)
من در حسرت بودن با فاحشگان هستم؟ نی ، من که تنها معشوقه ای میخواهم از تمام دار دنیا و تا اتمام
این دنیا و همین.
امید های خرکی
مهر ماه نزدیک میشود
و این اولین سالروز نحس رفتن تو است
تویی که از تمام زنان دنیا شبیه ترین میم به مادر هستی
گاهی با خود خیال چرانی میکنم و در پس تاریک آینده ای دور نقشه ها میکشم
برای آن روزی که برگردی و دوباره در کنار هم زندگی کنیم
هر روز به خانه ما بیایی! گاهی نانی داغ برایمان بیاوری
عصر ها با مادر صحبت کنی! چایی بنوشی و بچه ها بازی کنند
آخ که چقدر نبودنت هوای این خانه را کدر کرده است
و این کوچه را جهنمی ترین نقطه این شهر !
میخواهم از اینجا بروم... میخواهم اینجا را فراموش کنم
اما میدانم که دیر روزی دوباره برای طواف روزها از دست رفته ام گذرم به اینجا میفتاد
امروز روز آخر از هفته آخر دانشگاه بود ، همکلاسی های ما هم در نوع خود بسیار عجوبه هستند!
من که طبق سنت بیست و چند ساله ای که دارم به هیچ دختری سلام نمیدهم مگر در موارد استثنا ،
اکثر کلاس هایم را با چند دختر زشت و بی ادب و بد بو همکلاس شده ام که نه من از آنها هیچ خوشم می آید
و نه آنها از من ، مذکران کلاس هم متسفانه ! به قول بچه ها حول و چیز لیس هستند ، این است که اصلا از
همکلاسی هایم راضی نیستم ، امروز به اصرار یکی از آقایان کلاس در ماشین ایشان نشستیم و به سمت
تهران حرکت کردیم و از قضا یکی از اون خانم های بد ریخت هم دوست دختر ایشان بود که با دیدن من در
خودرو اول از سوار شدن امتنا ورزید و سپس تمام طول مسیر را خفه خان گرفت و به شکلی بی ادبانه زبان در
کام فرو بست که تا هنگام رسیدن به مقصد ما صد بار پشیمان شدیم از کرده خویش و سوار شدن در مرکب
دوست گرامی . مقصود کلام اینکه ابتدا فکر میکردم که اشتباه از من است و باید چون کنیز حاج باقر به هر
ننه قمری که از در داخل میشود تعزیم و سلام کنم و عرض ارادت تا مبادا حضرت مستطاب عالی از بنده
ناخرسند و رویگردان شود اما دیری نیست که فهمیده ام من باید خودم باشم ، همان جوان مغروری که
جز خدا سر برای کسی فرو نمیگذارد ، و اگر دیگر غروری در چنته کردار نیست باید از نو احیا بشود
و با جماعت نسوان چون انسان رفتار شود و با بی ادبان به صورت خویش.
خوشحال هستم که عده ای بد تینت و بد کردار از من عصبانی هستند ، و این نشان از روشنی من است.
گاهی گریز
نا امید نیستم ، پر امید نیز !
به مرگ فکر میکنم ، به مجازات نیز
مومن شده ام ، مخلص نی
اشارت میبینم ولی بشارت نی
پ . ن : نمیدانم کیستی ! خانه مرا کسی از کسان این شهر بلد نیست! شاید اشتباه صدا زده ای!
مرا بسان گذشته و به اسمی آشنا خطاب کرده ای ! اینجا هیچ استادی را نمیشناسم
تنها عبدی گنه کار است که در برزخ گناه خویش به امید رحمت پرودگار باقی الایام سپری میکند.
با خود عهد میبندم که اگر روزی به لطف پروردگار ثروتمند شدم ، هیچگاه به کسی فخر نفروشم.
هیچگاه دل کسی را برای نداشته هایش نشکونم!
هوای دو نفره ام سنگینی نکند بر سر کسی ...
ثروتم همواره در راه خیر در گردش باشد ...
خلاصه هر بلایی سرم آوردند را سر کسی نیاورم
خوب است که آدم تکلیفش از قبل با خود مشخص باشد.
کاش از پشتِ این دریچهی بسته
دستِ کم صدای کسی از کوچه میآمد
میآمد و میپرسید
چرا دلت پُر و دستت خالی وُ
سیگارِ آخرت ... خاموش است؟
و تو فقط نگاهش میکردی
بعد لای همان کتابِ کهنه
یک جملهی سختِ ساده میجُستی
و درست رو به شبِ تشنه مینوشتی: آب!
مینوشتی کاش دستی میآمد وُ
این دیوارهای خسته را هُل میداد
میرفتند آن طرفِ این قفل کهنه و اصلا
رفتن ... که استخاره نداشت!
حوصله کن بلبلِ غمدیدهی بیباغ و آسمان
سرانجام این کلیدِ زنگزده نیز
شبی به یاد میآورد
که پشتِ این قفلِ بَد قولِ خسته هم
دری هست، دیواری هست
به خدا ... دریایی هست !
تنها میان تن ها
این روزها بیش از گذشته احساس تنهایی میکنم، هرجا که مظلومی است دلم تاب نمی آورد ، فریاد میکشم
و سر سبز را به دار میدهم ، برای تماشای مظلوم آفریده نشده ام و شاید این خود به خود مرا منزوی تر کند
در جهانی که هر روز تعداد حق جویان کمتر و ظالمان بیشتر میشود ...! در این مسیری که من انتخاب کرده ام
حتی در همین زندگی روزمره ام اگر دست برتری که همان خداوند توانا است نباشد ادامه مسیر برای من نه
تنها مشکل که غیر ممکن خواهد بود . غم بی یاری به غم بی یاوری ام افزون شده است و هر روز در من
بیشتر احساس نا امیدی و شکست تداعی میشود ، اگر این طلسم تنهایی شکسته شود ، اگر آنکه قادر
است این طلسم شوم را در هم شکند ، اگر مسیر زندگی و موفقیت رو به رویم باز شود ، اگر قدرت پنهان
آن محافظم باشد در میان تمام ظلمت های جهان ، آن وقت من دین خود را به او و مخلوقاتش ادا خواهم کرد
و به سوی روشنایی قدم های استوار برخواهم داشت. تا سر حد توان و گنجایش/
سبب گر بسوزد ، مسبب تو هستی!
سبب ساز این جهان تویی...
در این حال مستی صفا کردم
تو را ای خدا من صدا کردم
از این روزگاری که من دیده ام
چه شب ها خدایا خدا کردم
نهادم سر سجده بر خاکت
تو را ای خدا من صدا کردم
که از من نگیری
صفای دلم را
به راه محبت
تو دانی خدایا چه ها کردم
سبب گر بسوزد
مسبب تو هستی ...
سبب ساز این جهان تویی
ز دست که آید
که دستم بگیرد
مرا سایه ی امان تویی ...
"معینی کرمانشاهی"
ستاره ی زیبای سهیلی
آخر چرا دوری از ما خیلی
هر دم که میدرخشی شبونه
من میشوم بی تاب و دیوانه
تو همان لبخندی بر لبانم
تو همان اشکی بر دیدگانم
تو ای جان جانم
بی تو تنها میمانم ...
تک برگ سبز باغ انارم
من یک درختم که ریشه ندارم
در این اندوه سرد مه آلود
تویی تنها یادگار بهارم
بیا تا در آغوشت بگیرم
بیا تا در آرزویت نمیرم
تو ای جانِ جانم
بی تو تنها میمانم ..
یادش بخیر آن عصر بارانی
که مهرت آمد در دل مهمانی
شادمان و خندان و مستانه
کردی تو در قلب من کاشانه ...